هنوز





                                                              زنده وار...











سایه...



من سایه ام...

از وقتی یادم میاد اسمم همین بوده!

بعد از یک سال... میدونم خیلی زیاد نیست.... ولی دلتنگی هاش برای دوستام به اندازه ی سالهاست...

برای همین اینجام!

و همینجا اعتراف میکنم که هیچی The silence نمیشه واسه من...

خیلی ها رو میشناختم که دیگه نیستن، نمینویسن و دیگه هیچ جور نمیشه پیداشون کرد! و این خیلی سخته.... یاد سیامک سالکی بخیر، کاش خبری ازش داشتم و خیلیهای دیگه... اما کاش اونایی که هستن بیان دوباره....

فکر نمیکردم اینجا انقدر وابستگی بیاره!!

به یاد روزای سخت و آسون گذشته...

من اهل بیل زدن گذشته نیستم، تو لحظه زندگی میکنم! همیشه همین بوده...

اما این یه طلسمه انگار، لامصّب!

منتظرتونم...





Hate

 

 

ازخونه بدم میاد چون اینجا روح نیست

چون آدم هاش مثل رهگذران خیابانی فقط از کنار هم عبور می کنند و انگار،مقصد تنها سجاده هاشان است و رکوع و سجودی بی پایان... شاید می پندارند جبرانی ست... جبرانی ست برای این روح ِ نداشته! 

شاید آن ها هم حس کرده اند که کم است، که کم اند... اما برهوتی ست پر سراب گذرگاه شان! 

عبور می کنند و نگاه های پر اضطراب اما سردشان، تنها نصیبی است برای هم و من! 

 

هرگز نخواهند فهمید عمق نفرتم را...  

 

 

!