این وقت شب چهار و چند دقیقه ی بامداد است وهنوز تمام هر چه هست از برای شفای تحمل و خستگی خواب است درخت،پنجره،خیابان،خواب و نور که پابه ماه چراغ با شب زائو ... چانه می زند و من که از احتمال یک علاقه ی پنهان خوابم نمی برد تنها پرنده ای که سحرخیز تر از اذان باد و عطر شبنم است می فهمد شب زنده دار درمان ندیده ای چون من از چه خیال یکی لحظه خواب شکسته اش در چشم خسته نیست... کاش کسی می آمد کسی می آمد از او می پرسیدم کدام کلمه چراغ این کوچه خواهد شد کدام ترانه شادمانی آدمی کدام اشاره شفای من ؟ حالا برو بخواب ثانیه ها فرمان بر بی پرسش مرگ اند
فک کنم باید برم شعرای صالحی رو گیر بیارم.خوبی؟
خوبه و گیر آوردنش سخت نیست
خوبم :)