نفس...

 

 

سرم انگار یه پتکی خورده بود توش! 

سنگینه سنگین! 

تنها حسی که تو بدنم مونده بود تمام انرژیشو صرف این کرده بود که ذره ذره وجودمو از تو چشام هل بدن بیرون..... 

تنها فکری که توی سرم میومدو میرفت با هر نفس.......این بود که نفس بکش.........نفس بکش..................نفس بکش......................نفس بکش..................نفس بکش...................نفس................نفس.................. 

 

می کشم........ 

حالا دیگه فقط نفس می کشم................فقط نفس می تونم بکشم................ 

 

 

  

ــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ.ن:خداحافظ لالموونی! 

(شایدفعلن,چون خیلی وقتا لالموونی بهترین و تنهاترین گزینه است!!!) 

 

 

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
سایه سپید یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:53 ق.ظ http://khateratEgahBgah.persianblog.ir

الهییییییییییییییی................چی شده؟؟؟
دارم می رم سفر..عیدت مبارک.....
اگه تونستم آن می شم......زود خوب شی ها

هیچی...توخودتو نگران نکن!
منم دارم میرم شمال,واسه کارای دانشگاه!
خوب می شم!!!

سیدخندان یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:29 ق.ظ

این سفر یه روزه رو به فال نیک بگیر دختر. هرچند واسه کارای دانشگاه. مواظب خودت باش. منتظریم بیای دوباره ها.

من اومدم!
ارادت داریم...
88/6/31

قطره دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:05 ق.ظ http://bidarkhab.persianblog.ir

چرا یواشکی هوار بکش داد بزن بذار گوش همه کر شه

هیییییی.....کاش میشد!!!

همه همینجوریش کر هستن!!!

سینا سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:48 ق.ظ http://ermes3.blogsky.com

سلام !

برگ زردیست تحفه ی پاییز !

با غزلی بروزم.

سایه سپید شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ب.ظ http://khateratEgahBgah.persianblog.ir

اومدم آپ نبودی....

سپاس...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد