در کوچه سار شب

 

اینجا هم شده است عین قبرستان... 

دلم گرفت 

هرکس اینجا لوونه می کنه,حتمن نه شاید حرفی نگفته داره و دور و برش پره از گوش های کر... 

شاید همزادی,همرازی... 

   

   

 

نه, فقط بگذار بگویم,فریاد کنم... 

 

هرچند این روزها آنقدر تهی و بی معنی ام که حرفی نمی ماند برای گفتن! 

  

....... 

 

 

 

 

 

 

 

 درکوچه سار شب

  

 

 

 

 

 

  

 

 

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند 

 

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند 

 

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند 

 

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند 

 

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار 

 

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند 

 

گذرگهی ست پر ستم که اندرو به غیر غم 

 

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند 

 

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود 

 

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند 

 

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟ 

 

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند! 

 

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست 

 

وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند 

 

  

"هوشنگ ایتهاج" 

 

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ.ن:عکس این مطلب توی آرشیو تصاویرم بود,نام عکاس رو به خاطر ندارم اما از سایت فتو.آی آر گرفتم! 

چون عکس جز آثار هنری حساب می شد لازم دونستم این توضیح رو بدم! 

 

پ.ن2:در ازدحام و هجوم کورسوهای نور هم... 

دری گشوده نخواهد شد!  

"من به نومیدی خود معتادم...!"

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
بامداد سرخ شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ق.ظ

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد...
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد.
گهی در خاطرم می جوشد این وهم:
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه،
که در رگهام،جای خون ، روانست
سیه داروی زهر آگین اندوه.
فغانی گرم و خون آلود و پر درد
فرو می پیچدم در سینه ی تنگ،
چو فریاد یکی دیوانه ی گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ.
سرشکی تلخ وشور،از چشمه ی دل
نهان در سینه ، می جوشد شب و روز.
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز.
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و همراه.
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه.
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم.
غمی آشفته ، دردی گریه آلود...
نمی دانم چه می خواهم بگویم!

بازهم استاد...
و چه شیوا بیان می کنه این درد گنگ رو.......

سینا شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:48 ق.ظ http://ermes3.blogsky.com

دلم گرفته از این روزهای بی خورشید !

راستی این شعری رو که بامدا سرخ زدن ، فکر کنم مصرع دومشان :
زبانم در دهانم باز بسته ست
صحیح باشد!

بی خورشید دل همه می گیرد....
اصل شعر همینه:زبانم در دهانِ باز بسته است.
نام شعر هم درد گنگ است.

بامداد خسته شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ق.ظ

دل من باز چو نی می نالد.
ای خدا ، خون کدامین عاشق
باز در چاه چکید؟

عجیب قصه ای ست...!
ـــــــــــــــ
(اینجا شده است پاتوق طرفداران ه.ا.سایه!:دی)
جناب بامداد کاش ردپایی از خودتون میذاشتین!

[ بدون نام ] شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ب.ظ

راستی
گوش نکردم لاچینی
اگه لینکی ازش داری ممنون میشم برام بفرستی

حتمن.

بابک شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:03 ب.ظ http://anaesthesia.blogsky.com

در مورد حقیقت واقعا نمی شود تعریفی بیان کرد شاید معجونی بدیع از آنچه دلخواه ماست و آنچه که به نظر می آید باشد.
ولی این را می دانم که کهن ترین مشغله ذهن انسان است و این طور که از دورنمای روشن آن پیداست این مشغله تا آدم آدم است ادامه خواهد داشت.
اینو یه جایی خونده بودم ولی یادم نمیاد مال کیه

ممنونم ,مهم نفس عمله

سایه سپید یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:54 ق.ظ http://khateratEgahBgah.persianblog.ir

افسوس....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد