آواز ماه...

 

 

ازآن جایی که چشم نطقمان درآمده است.!

 

لیک به نگارش اشعار شاعر مورد علاقمان اکتفا می کنیم(نیز دیگر شعرا...!) 

 

 

 

 

 

 

آواز ماه

 

می گذرد آن بت ناز آفرین
در دل عشّاق نیاز آفرین
 

زیر بغل تنگ فشرده کتاب
عمر مرا جلوه دهد در شتاب
 

زلف رها کرده به رخ ناز را
سایه زده نرگس غمّاز را
 

خرمن مو ریخته بر شانه ها
کرده پریشان دل دیوانه ها
 

فربه و پرورده تن,اما چنان
که ش به تناسب نرسیده زیان
 

بر تنش آن نرم کتان سفید
جامه ی مهتاب بر اندام بید
 

پیرهنش تنگ فشرده به تن
لطفِ تنش برده دل از پیرهن
 

تافته بر چهره ی وی آفتاب
گونه ی مس یافته آن سیم ناب
 

سینه ی چون آینه تابان او
تافته از چاک گریبان او
 

نرم برون آمده از آستین
بازو یا مرمروعاج است این
 

گردن سیمینش چون شیرِ پاک
زیر گلو آینه ی تابناک
 

لعلش چون شهدوشکر دلپذیر
چشمش آهو روش و شیر گیر
 

ساقش افسون گرو آشوب ساز
بر سر آن دامان در رقص و ناز
 

گونه اش از تاب گل انداخته
رخ چو دل سوختگان ساخته
 

طرفه غزالی ست همه لطف و ناز
از غزل سایه بود بی نیاز
 

شعر مرا از رخ او آبروست
شعر مجسم قد و بالای اوست
 

دختر دانش طلبِ مکتبی
وین همه رعنایی وشیرین لبی!
 

 

 

 

 

شب شده و شیفته ای بی قرار
رفته پی دل به سر کوی یار
 

سایه صفت در بُن دیوار او
مانده در اندیشه ی دیدار او
 

وان بت عاشق کُشِ عابد فریب
فارغ ازین منتظرِ ناشکیب
 

آمده بنشسته لب پنجره
فتنه به پا کرده ازین منظره
 

در رخ مه یافته دلخواه را
سر داده نغمه ی "ای ماه" را
 

زهره بدان نغمه شده پای کوب
آمده در رقص دل سنگ و چوب
 

باد پریشان دل و سودا زده
چنگ درآن زلف دل آرا زده
 

بویی دزدیده ازآن گیسوان
تا برِ گلها ببرد ارمغان
 

ماه براو خیره و دلباخته
پیش جمالش سپر انداخته
 

واله ی آن دلبر ترسا شده
عشق دراو طاقت فرسا شده
 

طرفه پلی ساخته از خشت و سیم
تا بَرد این نغمه به گوشش نسیم
 

ماه براو خیره شده او به ماه
آه چه غوغاست درین دو نگاه
 

چشمش بیماروش و نیم خواب
سایه ی مژگان زده برآفتاب
 

لب به هم آورده و خامُش شده
نغمه و آواز فرامش شده
 

خوش به هم آویخته ناز و نیاز
رفته در اندیشه ی دور و دراز
 

 

 

 

 

رنگ ز روی مه گردون پرید
گشت پریشان و هراسان دوید
 

دید که از اشک  رخش تر شده
لاله ی رویش ورقِ زر شده
 

حوله فرستاده به دست صبا
گفت رخش پاک کن ای مرحبا
 

یار من و جان جهان است این
چشم و چراغ دل و جان است این
 

خیز و زنازک بدنش ناز کش
تا نخورد غصه دلِ نازکش
 

 

 

  

 آه ازین ماه بدارید دست 

دخترعاشق کُش عاشق شدست! 

 

 

  

 

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ.ن1:کُشته ی این حسن اختتام اشعار "استاد ابتهاج" هستم...!!

پ.ن2: این شعر درخواستی نبود! 

اما درپی اشارت یک دوستِ جان دیدیم خالی از لطف نیست نگاشتنش!!! 

 

 

 

 


نظرات 3 + ارسال نظر
میترا پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام وبلاگ قشنگی و پر محتوی داری به وبلاگ منم سری بزن تا با هم بیشتر همکاری کنیم مطمئن باش بدون هیچ هزینه و وقت ، حتی اصلآ بدون کلیک روی تبلیغات و عضو شدن تو سایتهای مختلف می تونید درآمد داشته باشی مهم اینکه هر وقت که تو اینترنت بری حالا هرکاری داشته باشی دانلود کردن یا وبلاگ update کردن و غیره برات درآمد حساب می شه چیزی واقعا از دست نمی دی حتی اگه وقتی براش نذاری هر 5 ماه $20 می گیری

سلام
بنده که آدرس وبلاگی نمی بینم!!!

سایه سپید پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:59 ب.ظ http://khateratEgahBgah.persianblog.ir

عالی بود......خیلی ضعر زیبایی بود...خیلییییییییییی

خواهش می کنم...
بازهم دستمریزاد به استاد!
وهمینطور پسند شما!

سیدخندان جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:22 ق.ظ

عاشششششششیییقیتم زنده وار
نمیدونی چقدر این شعرو دوس دارم
خیلی چسبید
ممنوووون
>:D< >:D<>:D<>:D

قررررررررررررررررررررررررربونت!!!
ای جان,نوش جوونت..
قابل شوما رو نداشت:wink:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد